داستان خواستنهاي ما و حق انتخاب
داستاني كه در زير آمده بر گرفته از كتاب تئوري كاكتوس كاميار ميردار است.
حكايتي از جواني كه به دنبال شانس خود راهي كوه و بيابان ميشود و در اين راستا با ماجراهايي روبرو ميشود كه در نهايت زندگي او را به شكلي دگرگون ميكند.
تلاش براي فردايي بهتر
جواني در دهكدهاي زندگي ميكرد و از روزگارش ناراحت و حيران بود. روز و روزگاري حكيمي كه از ده آنها ميگذشت براي اهالي دهكده سخنوري كرد، ديگر شب شده بود و ديرهنگام بود و حكيم نميتوانست به راه خود ادامه دهد، لذا براي استراحت و طي مسير براي فردا قصد اتراق در دهكده را كرد، مرد جوان حكيم را براي خوابيدن به خانه خودش دعوت كرد تا فردا صبح حكيم به سفر خودش ادامه دهد. شب قبل خواب، مرد جوان براي حكيم كه فرد دانايي بود از خود و روزگارش تعريف ميكند و گله دارد كه شانسش به خواب رفته و در زندگي بسيار اذيت شده است. حكيم به جوان داستان ما ميگويد كه شانس تو در فلان جا به خواب رفته و بايد بروي بيدارش كني و از آن به بعد روزگارت پر فروغ خواهد شد.
قرار بر اين شد كه فردا به اتفاق حكيم براي بيدار كردن شانس خود راهي سفر شود. با كمك حكيم پسرك جوان داستان ما صبح به راه ميافتد و در نهايت به دو راهي ميرسند كه بايد از هم جدا شوند، حكيم به پسر جوان ميگويد اينجا بايد من و تو از هم جدا شويم و تو بايد در اين مسير ادامه سفر دهي و در فلان جا زير يك سايه يك درخت شانس تو به خواب رفته و بيدارش كني تا به آن چيزي كه دوست داري برسي.
زندگي بدون مربي
پسر جوان از حكيم تشكر و خداحافظي كرد و راه خودش ادامه داد. در مسيرش به شيري كه در كمين به انتظار نشسته بود برميخورد، شير كه اتفاقا گرسنه بود راهش را ميبندد، پسر جوان سراسيمه ميشود و شير كه سر درد شديدي داشت با عصبانيت از مراجعه وي به بيشه خودش سوال ميكند. جوان ماجرا را بازگو ميكند، شير كه داستان را ميشنود به جوان ميگويد به يك شرط ميگذارد از آنجا برود و آن به اين شرط كه وقتي به شانس خود رسيد از شانسش بپرسد كه شير براي اين سردرد چه كاري بايد انجام دهد. جوان به شير قول ميدهد و به راه خودش ادامه ميدهد.
جوان به مسير خودش ادامه ميدهد تا اينكه به مزرعهاي ميرسد كه پيرمردي به همراه دخترش در آن جا مشغول كار بودند و زندگي فقيرانهاي داشتند، آنها از پسر جوان پذيرايي گرمي كردند و جوان هم از داستانش براي آنها ميگويد، پيرمرد از وي ميخواهد كه داستان و شرايط زندگي آنها را هم براي شانس تعريف كند تا پيشنهادي براي آنها به ارمغان بياورد تا زندگي اين پيرمرد و دختر جوان هم بهبود پيدا يايد. مرد جوان بعد كمي استراحت و قبول خواسته پيرمرد راهي سفر ميشود. بعد از مسافتي طولاني، سواراني از دور دست به سراغش ميآيند و دستگيرش ميكنند و به نزد فرمانده خودشان ميبرند. فرمانده آنها كه فردي كاملا مشكيپوش و نقاب به صورت زده بود از وي ميپرسد كيست و به چه منظور وارد حريم حكمراني و فرمانرواييش شده است. پسر جوان داستانش را تعريف ميكند، فرمانده پس از شنيدن صحبتهاي جوان داستان ما به وي ميگويد به يك شرط آزادش خواهد كرد، كه از شانس بپرسد كه چرا وي در اغلب نبردهايش عليرغم برتري در نهايت شكست ميخورد، پسر جوان به فرمانده سياهپوش قول ميدهد اين كار را برايش به انجام برساند. فرمانده مرد جوان را آزاد كرد و به وي يك اسب تيز پا براي ادامه سفر داد.
رسيدن به شانس
پسر داستان ما پس از طي مسافت بسيار به درخت مورد نظر ميرسد و در آنجا ميبيند كه حكيم درست گفته و شانس زير درخت سرسبز آرام خوابيده است. جلو ميرود و آرام شانس را بيدار ميكند و به شانس ميگويد: «تو چرا اينجا گرفتهاي خوابيدي، در حالي كه من در زندگيم مشكلات فراواني دارم، شانس كه ديگر از خواب بيدار شده بود به وي ميگويد: برو و ديگر نگران نباش! پسر جوان ميگويد قبل رفتن بايد به اين سوالات هم جواب بدهي چون قول دادم با جواب برگردم، پسر جوان داستانهاي شير، پيرمرد و دخترش و نيز فرمانده را از شانس ميپرسد و با جواب از نزد شانس برميگردد.
آغاز حماقتي بزرگ و بزرگتر
در مسير وقتي به منطقه فرمانده ميرسد جواب سوالش رو اينطوري بيان ميكند: «فرمانده، شما خانم هستي و براي اينكه در نبردهاي خودتون به پيروزي برسيد بايد ازدواج كنيد و از آن به بعد در تمامي نبردها به فتوحات بزرگي دست پيدا ميكنيد»، فرمانده كه شكه شده بود، به پسر جوان ميگويد كسي نميداند كه من خانمم، لذا به پسر جوان پيشنهاد ازدواج و زندگي در آنجا رو ميداد، اما پسرك قبول نكرد و گفت: من تازه شانسم بيدار شده و كلي كار دارم، بنابراين آنجا را ترك كرد.
در ادامه راه برگشت، به مزرعه پيرمرد رسيد و به پيرمرد گفت كه در مزرعه شما يك درخت با فلان مشخصات قرار دارد كه بايد زيرش رو به عمق يك متر حفر كنيد در آنجا به گنجي خواهيد رسيد كه براي خودتان و نسلهاي آتي شما كافي است. پسرجوان در پيدا كردن و حفر مزرعه كمك كرد و گنج را از زير خاك بيرون كشيدند. پيرمرد كه خيلي خوشحال بود به پسر پيشنهاد داد كه با دخترش ازدواج كند و در همان جا بماند اما اين بار نيز پسر جوان با تعريف كردن كل داستان سفرش و پيشنهاد فرمانده، درخواست پيرمرد رو هم قبول نكرد و به پيرمرد گفت: تازه شانس من بيدار شده و بنابراين كلي كار براي انجام دادن داره و از آنها خداحافظي كرد و رفت. رفت و رفت به بيشه شير رسيد، كه ناگهان شير در جلوي وي ظاهر شد و جوياي پاسخ سوالش شد، پسر جوان كل سفر از فرمانده گرفته تا پيرمرد و دخترش را براي شير تعريف كرد، و به شير گفت كه شانس به او گفته است كه وي بايد مغز اولين نفر احمقي كه بعد اين ماجرا ميبيند رو از سرش درآورده و بخورد تا سردردش خوب شود، شير با شنيدن ماجراي سفر پسر جوان و پاسخ شانس براي سوالش با پرشي تند و تيز، فورا به پسر جوان حمله كرد و مغز سر وي را خورد…
از حكايت تا واقعيت
آيا اين داستان واقعي ما در زندگي نيست؟ آيا ما از فرصتهاي پيشروي خودمان درست استفاده كردهايم؟ و آيا اصلا آنها توانستيم ببينيم و درك كنيم؟
چه كسي چنين چيزي رو پرورش داده كه اين روزها گويا اين موضوع به فرهنگ ما تبديل شده است. فرهنگ خواستن و رسيدن، آن هم از نوع اكسپرس و از همه بدتر بدون اقدام و كاري انجام دادن و رسيدن. فرهنگي كه باعث خرابي حال خيليها شده است و جالبتر جايي است كه گفته ميشود، نميدانيم كه اشكال از كجاست و هر وقت حرفي به ميان بيايد ميگويند ما كه خواستيم و كرديم نشد، خدا حتما نخواست و از اينجور داستانهاي بيشمار كه همه ماها مسلما كم نشنيديم.
اصلا نميخواهم چيزي را رد يا تاييد كنم؛ و نميگويم نشده و نميشه كه يك شبه به جايي رسيد هرچند تجربه ثابت كرده اگرم در موارد استثنائاتي وجود داشته و چنين چيزهايي رخ داده است، اما ميدانم از طرفي هم ماندگاري نداشته است. با همه اين اوصاف من معتقدم كه آنجا هم حتما اقداماتي صورت گرفته، اما اينكه بخواهيم بدون كار و اقدامي به جايي برسيم كه دوستش داريم و ميخوايم، واقعا از اون حرفاست.
داستان ما چيست؟
سوال: جوان داستان ما چه چيز ديگهاي ميخواست؟!
دیدگاهتان را بنویسید